بیا بغلم مث گذشته ها

ساخت وبلاگ

خواب دیدم از اون ساعتای قدیمی رومیزی داریم که زیلینگگگگ زنگ میخوره. ساعتو خاموش کردم و بیدارت کردم و رفتم توی آشپزخونه کتری رو گذاشتم روی گاز و حاضر شدم که برم نون تازه بخرم برای صبحونه. وقتی برگشتم هنوز توی رختخواب بودی و پتو رو تا چونه ت بالا کشیده بودی. اون سرمای دم صبح منو هم وسوسه می‌کرد که بخزم زیر پتو و بغلت کنم. اما خودمو کنترل کردمو به جاش پتو رو از روت کشیدم و تو یهو خودتو جمع کردی و غرغر کنان گفتی باز صبح شد.

صبحانه ت رو آماده کردم. لباساتو... کیف و کتاباتو... با صدای بلند زدم زیر آواز و نگات کردم که اخمالو با چشمای خمار نگام می کردی و بالاخره بلند شدی و رفتی دستشویی. شیر کاکائو داغ برای تو، چای دارچینی برای من.

بعد یکهو انگار چیزی یادم افتاده دویدم سمت یخچال و سیب سبزتو برداشتم و چپوندم توی کیفت. تو اومدی نشستی سر میز و گفتی صبح بخیر مامانی. لپتو بوسیدم. بوسیدمت... طعم بچگیاتو می دادی... یجور مزه ی نارنگی گونه...

+هوففف بس کن دیگه. میشه اینقد زر نزنی؟ اینم وقتی میام دیدنت... خسته م می کنی از وِرّاجیات... اینهمه پیر پاتال دور و ورت ریخته. این خوابا رو برای اینا تعریف کن. 

-باشه پسرم ببخشید

+خیله خب حالا. جات راحته؟ پرستارا رسیدگی می کنن درست و حسابی؟


سالهای دور از خانه...
ما را در سایت سالهای دور از خانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7cafemahramane1 بازدید : 44 تاريخ : چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت: 3:22