خدمتکار جدید

ساخت وبلاگ

هیچی دیگه. دمه های غروب بود و من با دوقلوهام روی تراس لم داده بودیم و از بستنی زنجبیلی مون لذت می بردیم که یهو رییسم زنگ زد و گفت باید بیام شرکت برای توضیح پاره ای از مسائل. گفتم sorry رییس چون الان یه خلوت خیلی مهم با بچه هام دارم که باید بهشون درباره ی مسائل جنسی و بلوغ، نکاتی رو بگم. بعدش هم طبق قرار چند ساله مون، باید بریم جلسه ی قرآن خانوادگی مون. رییسم برخلاف قیافه ش، صدای خیلی نازکی داشت که در اون لحظه بخاطر خشم،  یه صدای جیغ مانندی از خودش در آورد و در جواب بچه هام که پرسیدن صدای چیه مامی؟ گفتم صدای داد زدنشه. نخندین!  

یکی از قُل ها گفت گناه داره مامی. برو ببین چکارت داره.‌ گفتم بیخی که باز اینبار دوتایی باهم اصرار کردن و واسه ی همین لباس پوشیدم و رفتم شرکت. 

وقتی وارد شدم رییسم با جثه ی ریزش پشت میز پهناورش نشسته بود و سیگار می کشید. رد رژش روی مالبروی گوشه لبش خودنمایی می کرد و من قاه قاه خندیدم. گفت چته؟ گفتم ببخشید رییس امرتون رو بفرمایید. آه بلند بالایی کشید و زیر لب گفت: می دونی... بهت حسودیم میشه. تو برای دو قرون داری میای شرکت من که سر برج برای شوهر و بچه هات گل های جدید بخری. شوهرت تا شب سر کاره چون می خواد دستتون جلوی پدر مادرتون دراز نشه. همون بحث احترام به خود و عزت نفس و این حرفا دیگه... 

گفتم گندت بزنه تموم بدبختیامونو به رومون آوردی. اون وقت تو باید به چی من حسودیت بشه؟  

خندید و گفت به روزمرگیت. بدبخت... من حاضرم هرچی دارم بدم بجاش هووی تو باشم و لباس چرکاتونو بشورم ولی اینقد خوشبخت باشم. 

سالهای دور از خانه...
ما را در سایت سالهای دور از خانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7cafemahramane1 بازدید : 34 تاريخ : چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت: 3:23