تداعی

ساخت وبلاگ

دارم حساب می کنم دلپریشی سال نود و رنج را... توی آئینه دختر بالغی می بینم که همین رنج ها بزرگش کردند (و تصور کن چه سخت است بزرگ شدنت حاصل رنج هایت باشد!) امشب از حصار تنهائیم بیرون زدم. سرکی به بازار عید کشیدم و باورت نمی شود برایم چقدر درد داشت دیدن زوج های دست در دست هم. مغازه هائی که بعد از آن قهر ده روزه و آشتی دلچسب دونفره اش رفتیم. آن شب چقدر حواسم پرتش بود. خواهش کرده بودم توی پیاده رو، دست هم را بگیریم. ماشین را خیلی دور تر از پاساژ آزادی و سیدالشهدا پارک کردیم و راه افتادیم. آخ چقدرررر خندیدیم. چقدرررر شانه بود. توی اتاق پرو، من غش کرده بودم از اَکت های صورتش. به خودم گفتم چرا باور نمی کنم بد شدنش را؟! در اتاق پرو را بهم زدم و رفتم. از همه چیز رفتم. از خودم، خاطره ی نشستن روی پاش و لبخند عمیقش و عطر بدنش تا شلوار فروشی پاساژ سید الشهدا و عروسک بافتنی و بازی با انگشتهاش و چه و چه. برگشتم از دور دیدم همه خاطره ها ریخته اند کف اتاق پرو. دلم گرفت. حتی نمی شود بروم به صحن کوچک پشتی امامزده. خاطره ی اذان و لمس بازوهاش ریخته توی حوض و گهکاهی از فواره ها، فوران می کند. چقدر سال نود و رنج، زخم داشت. آخ!

سالهای دور از خانه...
ما را در سایت سالهای دور از خانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7cafemahramane1 بازدید : 56 تاريخ : سه شنبه 1 فروردين 1396 ساعت: 13:23