من باب مردهائی که از دست دادیم

ساخت وبلاگ

مامان این روزها خیلی گریه می کند. خیلی بیقرار بابابزرگ است. با تلنگر کوچکی می شکند. امشب یکهو وسط بحث های شوخیانه، زد زیر گریه که: «بابابزرگ همیشه می گفت دل یتیمو نشکنین. شما یادتون رفته من یتیمم که دلمو می شکنین؟»

وا رفتم. داغ شدم، یخ کردم، سوختم، لال شدم، شکستم و همه ی اینها در ثانیه ای اتفاق افتاد. دو قطره اشک مثل فیلم های کره ای از چشمهام چکید و تمام. شبیه پلاسکو پس از اتمام اطفای حریق. شبیه گلوله ای که بخورد وسط پیشانی ات و مغزت را بپاچاند به در و دیوار. شبیه خانواده های نصفه نیمه مانده از جنگ جهانی دوم.

لال شده بودم وگرنه میگفتم مامانی تو اگر بابا نداری بجاش مردی داری که مثل کوه حمایتت می کند. سایه ی سر داری. عشق داری. آغوش داری. قربان صدقه داری. شیر داری. مَرررد داری. ببین من بابا دارم اما مردی با کیفیت رفتار شوهر تو ندارم. دیگر حتی نمی دانم مجردم یا متاهل. نمی دانم به مردی تعلق دارم یا نه. مگر نمی شود از شوهر هم یتیم بود؟ من از شوهر یتیمم. ولی برعکسِ بابای خوب تو، شوهرم گذاشت تا دست و پا بزنم در نداشتنش. مامان ببین من هم یتیمم اما هیچی نمی گویم!

سالهای دور از خانه...
ما را در سایت سالهای دور از خانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7cafemahramane1 بازدید : 64 تاريخ : جمعه 27 اسفند 1395 ساعت: 14:24