می روم آدمِ خودم باشم!

ساخت وبلاگ

«پای یک خداحافظی در میان است. باید بروم. بروم تا عفونت این زخم چرکین بیشتر نشود.»

این جمله ها، آخرین حرفام بود. خیلی چیزا میخواستم بهش بگم. ولی دیدم دیگه هیچی مهم نیس برام. این شد که همین چندتا جمله رو نوشتم و کاغذو از وسط تا زدم و گذاشتمش توی پاکت پولی که حاج آقا برای برکت و خرمی زندگیمون هدیه داده بود. 

برای آخرین بار فیلم زندگیمونو از اول توی سرم پِلِی کردمو نشستم روی صندلی مقابل آینه. نمیدونم چند ساعت همونجوری نشسته بودم. فقط وقتی به خودم اومدم، دیدم پاهام بشدت خواب رفتن. مثل دلم. به خودم تشر زدم که پاشو پاشو... خودتو جمع و جور کن. تو فرصت زیاد بهش دادی و دیگه چوب خطش پر شده. روی پاهام وایسادم و به سوزن سوزن شدن شون، توجه نکردم و رژمو پر رنگ کردم. دکمه های مانتوم رو بستم و عینک دودی دور طلاییمو زدم به چشمم و یه لبخند و خب خداحافظی با همه چی و این حرفا دیگه. 

الان چند سالی هس که از اون ماجرا گذشته. فکر می کنم چرا اینقدر برام سخت بود از یه آدم بی لیاقت، دل بکَنم؟ بچه هام روزی چندین بار میگن خیلی دوسم دارن و من دوباره فکر می کنم همسرم و بچه ها، همه دنیای منن.

فکر می کنم: تمام «دوستت دارم» های گذشته ام با تو ، سوء تفاهم احمقانه ای بود!

سالهای دور از خانه...
ما را در سایت سالهای دور از خانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7cafemahramane1 بازدید : 66 تاريخ : سه شنبه 27 مهر 1395 ساعت: 18:56